آنکه طلب نان کند، نان خواهنده کنایه از فقیر زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده کنایه از فقیر زِنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعمِ کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسِم، جِوانی، نَغَن، نَغنَخوٰاد، نَغنَخوٰالان، نانخوٰاه
گدایان دریوزه را گویند. (لغت فرس اسدی). اهل دریوزه. گدا. گدایی کننده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی ترکیبی خواهنده و بهر طرف روان است از روان بمعنی رونده. (فرهنگ نظام). گدای دوره گرد: پدر گفت یکی روان خواه بود به کویی فروشد چنان کم شنود همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور (از لغت فرس). در آن کوی پیری روان خواه بود که دستش ز هر کام کوتاه بود. آغاجی بخارایی. گر لطف خدا رسد شود شاه آنکو پدرش بود روان خواه. لطیفی
گدایان دریوزه را گویند. (لغت فرس اسدی). اهل دریوزه. گدا. گدایی کننده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی ترکیبی خواهنده و بهر طرف روان است از روان بمعنی رونده. (فرهنگ نظام). گدای دوره گرد: پدر گفت یکی روان خواه بود به کویی فروشد چنان کم شنود همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور (از لغت فرس). در آن کوی پیری روان خواه بود که دستش ز هر کام کوتاه بود. آغاجی بخارایی. گر لطف خدا رسد شود شاه آنکو پدرش بود روان خواه. لطیفی
خون خوابیده. کنایه از خونی که بحل کرده باشند و بازپرسی آن نکنند. (آنندراج) : شهید چشم تو تا روز حشر می گرید که خون خفتۀ ما مشکناب می بایست. ملاقاسم (از آنندراج). ، خونی که قاتل آن مجازات نشده باشد
خون خوابیده. کنایه از خونی که بحل کرده باشند و بازپرسی آن نکنند. (آنندراج) : شهید چشم تو تا روز حشر می گرید که خون خفتۀ ما مشکناب می بایست. ملاقاسم (از آنندراج). ، خونی که قاتل آن مجازات نشده باشد
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم). بترسید از آن تیز و خونخواره مرد که او را ز باد اندر آرد بگرد. فردوسی. چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در جهان نیز خونخواره نیست. فردوسی. بدو گفت کای ترک خونخواره مرد ز ایران سپه جنگ با تو که کرد. فردوسی. تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز. فرخی (دیوان ص 200). خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال. فرخی. پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است. ناصرخسرو. چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب. ناصرخسرو. و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او. خاقانی. بر پر از این دام که خونخواره ای است زیرکی از بهر چنین چاره ایست. نظامی. چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من جز آتش پاره ای درباره من. نظامی. نیندیشد از هیچ خونخواره ای مگر کزضعیفی و بیچاره ای. نظامی. سپاهی دگر زان ستمکاره تر بحرب آمد از شیر خونخواره تر. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که در دشت را چو دشت کند جوی خون آورد به جوباره عدد مردمان بیفزاید هر یکی را کند دوصد پاره. کمال الدین اسماعیل. چون زمین و چون جنین خونخواره ام تا که عاشق گشته ام این کاره ام. مولوی. در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای. مولوی. کسی گفت حجاج خونخواره ای است دلش همچو سنگ سیه پاره ای است. سعدی (بوستان). ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری. سعدی. ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم). بترسید از آن تیز و خونخواره مرد که او را ز باد اندر آرد بگرد. فردوسی. چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در جهان نیز خونخواره نیست. فردوسی. بدو گفت کای ترک خونخواره مرد ز ایران سپه جنگ با تو که کرد. فردوسی. تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز. فرخی (دیوان ص 200). خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال. فرخی. پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است. ناصرخسرو. چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب. ناصرخسرو. و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او. خاقانی. بر پر از این دام که خونخواره ای است زیرکی از بهر چنین چاره ایست. نظامی. چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من جز آتش پاره ای درباره من. نظامی. نیندیشد از هیچ خونخواره ای مگر کزضعیفی و بیچاره ای. نظامی. سپاهی دگر زان ستمکاره تر بحرب آمد از شیر خونخواره تر. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که در دشت را چو دشت کند جوی خون آورد به جوباره عدد مردمان بیفزاید هر یکی را کند دوصد پاره. کمال الدین اسماعیل. چون زمین و چون جنین خونخواره ام تا که عاشق گشته ام این کاره ام. مولوی. در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای. مولوی. کسی گفت حجاج خونخواره ای است دلش همچو سنگ سیه پاره ای است. سعدی (بوستان). ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری. سعدی. ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی
طلب انتقام از جهت ریخته شدن خون کسی. (از ناظم الاطباء). طلب خون کسی کردن. طلب ثار. (یادداشت مؤلف) : هر که زین شغل یافت آگاهی کآمد آن شیر دل بخونخواهی. نظامی. مختار بن ابی عبیده ثقفی بخونخواهی حسین بن علی علیهم االسلام برخاست. (روضهالصفا). درد این می کشدم گر چه چنین بی دردم زنده بگذاشته و دعوی خونخواهی نیست. واله هروی (از آنندراج). به محشر دامنش از بهر خونخواهی نمیگیرم هوس دارم که ننمایم بمردم قاتل خود را. اسماعیل منصف تهرانی
طلب انتقام از جهت ریخته شدن خون کسی. (از ناظم الاطباء). طلب خون کسی کردن. طلب ثار. (یادداشت مؤلف) : هر که زین شغل یافت آگاهی کآمد آن شیر دل بخونخواهی. نظامی. مختار بن ابی عبیده ثقفی بخونخواهی حسین بن علی علیهم االسلام برخاست. (روضهالصفا). درد این می کشدم گر چه چنین بی دردم زنده بگذاشته و دعوی خونخواهی نیست. واله هروی (از آنندراج). به محشر دامنش از بهر خونخواهی نمیگیرم هوس دارم که ننمایم بمردم قاتل خود را. اسماعیل منصف تهرانی
خون خواهنده. آنکه دعوی خون کسی می کند. انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء). طالب ثار. (یادداشت مؤلف) : گفت رنج از برای خود نبرم بلکه خونخواه صدهزار سرم. نظامی. ز خونخواه دارا هراسیده گشت. نظامی
خون خواهنده. آنکه دعوی خون کسی می کند. انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء). طالب ثار. (یادداشت مؤلف) : گفت رنج از برای خود نبرم بلکه خونخواه صدهزار سرم. نظامی. ز خونخواه دارا هراسیده گشت. نظامی
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)