جدول جو
جدول جو

معنی خون خواه - جستجوی لغت در جدول جو

خون خواه
آنکه پس از کشته شدن کسی انتقام وی را می گیرد یا قصاص قاتل را می خواهد
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشن خواه
تصویر گشن خواه
ماده ای که در طلب نر باشد، خواهان جفت گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان خواه
تصویر روان خواه
گدای دوره گرد، گدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوار
تصویر خوش خوار
خوش خوراک، ویژگی آنکه خوب غذا می خورد یا غذاهای خوب می خورد، ویژگی خوراک لذیذ و خوش مزه
فرهنگ فارسی عمید
به انتقام خون کسی که کشته شده قاتل او را کشتن یا خواهان مجازات او شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان خواه
تصویر نان خواه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده
کنایه از فقیر
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوان
تصویر خوش خوان
خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون خواری
تصویر خون خواری
خون خوار بودن، خون آشامی، کنایه از ستمکاری، کنایه از وحشی گری، کنایه از خون ریزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون خوار
تصویر خون خوار
خورندۀ خون، خون آشام مثلاً خفاش خون خوار، کنایه از بسیار سنگدل و ستمکار، کنایه از وحشی، کنایه از خون ریز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ سَ)
حیوانی که نر جوید. جفت جو. لاس
لغت نامه دهخدا
(دَ مُ دَ / دِ)
گدایان دریوزه را گویند. (لغت فرس اسدی). اهل دریوزه. گدا. گدایی کننده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی ترکیبی خواهنده و بهر طرف روان است از روان بمعنی رونده. (فرهنگ نظام). گدای دوره گرد:
پدر گفت یکی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور (از لغت فرس).
در آن کوی پیری روان خواه بود
که دستش ز هر کام کوتاه بود.
آغاجی بخارایی.
گر لطف خدا رسد شود شاه
آنکو پدرش بود روان خواه.
لطیفی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گشن خواه. مست. فحل جوینده. رجوع به گشن و گشن خواه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
خونین کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ خُ تَ / تِ)
خون خوابیده. کنایه از خونی که بحل کرده باشند و بازپرسی آن نکنند. (آنندراج) :
شهید چشم تو تا روز حشر می گرید
که خون خفتۀ ما مشکناب می بایست.
ملاقاسم (از آنندراج).
، خونی که قاتل آن مجازات نشده باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ / پِ وَ)
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم).
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در جهان نیز خونخواره نیست.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
ز ایران سپه جنگ با تو که کرد.
فردوسی.
تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز.
فرخی (دیوان ص 200).
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال.
فرخی.
پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز
همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است.
ناصرخسرو.
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد
کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب.
ناصرخسرو.
و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141).
دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او.
خاقانی.
بر پر از این دام که خونخواره ای است
زیرکی از بهر چنین چاره ایست.
نظامی.
چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من
جز آتش پاره ای درباره من.
نظامی.
نیندیشد از هیچ خونخواره ای
مگر کزضعیفی و بیچاره ای.
نظامی.
سپاهی دگر زان ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره.
کمال الدین اسماعیل.
چون زمین و چون جنین خونخواره ام
تا که عاشق گشته ام این کاره ام.
مولوی.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
کسی گفت حجاج خونخواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است.
سعدی (بوستان).
ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری.
سعدی.
ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
طلب انتقام از جهت ریخته شدن خون کسی. (از ناظم الاطباء). طلب خون کسی کردن. طلب ثار. (یادداشت مؤلف) :
هر که زین شغل یافت آگاهی
کآمد آن شیر دل بخونخواهی.
نظامی.
مختار بن ابی عبیده ثقفی بخونخواهی حسین بن علی علیهم االسلام برخاست. (روضهالصفا).
درد این می کشدم گر چه چنین بی دردم
زنده بگذاشته و دعوی خونخواهی نیست.
واله هروی (از آنندراج).
به محشر دامنش از بهر خونخواهی نمیگیرم
هوس دارم که ننمایم بمردم قاتل خود را.
اسماعیل منصف تهرانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خون خواهنده. آنکه دعوی خون کسی می کند. انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء). طالب ثار. (یادداشت مؤلف) :
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم.
نظامی.
ز خونخواه دارا هراسیده گشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَی / خَیْ / خِیْ/ خُیْ خُ رَ / رِ)
عرق گیر. خوی خورد. خوی چین. (ناظم الاطباء). رجوع به خوی چین شود، زین پوش، رکاب پوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ پَ)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) :
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش.
ناصرخسرو.
این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است.
ناصرخسرو.
خوار که کردت ببارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار.
ناصرخسرو.
، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) :
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.
خاقانی.
بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنکه گوشت خوک خورد. خوک خور:
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشه ای طارم نشین پیلان بسرما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خود خواه
تصویر خود خواه
متکبر، خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خواهی
تصویر خود خواهی
خود پرستی تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خوار
تصویر خود خوار
هر موجودی که بدون احتیاج بموجودات دیگر زیست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشن خواه
تصویر گشن خواه
ماده ای که بطلب نر رودجفت جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین خواه
تصویر کین خواه
انتقام جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواه
تصویر خونخواه
انتقام جوینده منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان خواه
تصویر روان خواه
گدائی کردن، اهل در یوزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیر خواه
تصویر خیر خواه
نیکخواه هخ آنکه نیکی دیگران را خواهد خیراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواره
تصویر خونخواره
آنکه خون نوشد، بیرحم سفاک خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواهی
تصویر خونخواهی
انتقام کینه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوانخواه
تصویر خوانخواه
انتقام گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطن خواه
تصویر وطن خواه
میهن خواه وطن پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواهی
تصویر خونخواهی
((خا))
انتقام، کینه جویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان خواه
تصویر نان خواه
((خاه))
تخمی خوش بوی و زردرنگ که گاهی روی خمیر نان پاشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزون خواه
تصویر فزون خواه
قدرت طلب
فرهنگ واژه فارسی سره